جوجه طلاییجوجه طلایی، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
السای مامانالسای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات جوجه طلایی

یک حس عجیب

خیلی وقته از خواب پاشدم. اما انگار النا حس از خواب پا شدن نداره. دلم نمیاد بیدارش کنم.سرش از رو بالش افتاده. بالش رو زیر سرش درست میکنم. اما اونقدر خوابه که دلش نمیخواد چشماش باز کنه. چه معصومیت عجیبی تو خواب یه بچه هست... حوصله هیچ کاری ندارم. خونه ریخت و پاشه. پر از اسباب بازی های ریز و درشت النا. یه هویی حواسم میره به  سرکار  رفتن. که اگه سرکار بودم النا الان کجا و پیش کی بود.چکار میکرد... همین فکرایی که اگه اجازه داده بود الان سرکار بودم. همین فکرایی که هر بار بعد هر مصاحبه نتونسته بودم بهشون غلبه کنم و هربار منصرف شدم.   همین فکرا دوباره کلافم میکنه. بلند میشم اسباب بازی ها رو میریزم داخل سبد. ...
30 ارديبهشت 1394

النا بازی میکنه

سلام جیگر مامان امروز شما 293 روزه شدی فدای چشمات شدم. گفتم به مناسبت امروز یه پست بزارم و برات بازی هایی رو که تو 10 ماهگی انجام میدی برات بزارم. با جیگر بازی میکنی. سوارش میشی و خودت تکون میدی   میری رو تخت و آهنگ آویز رو برات میزارم و با وسایل رو تخت مشغول میشی:     وقتایی هم که بیکار میشی میری زیر میز تلویزیون!! یا تو آشپزخونه کشو و کابینتا رو میریزی بیرون!!   قربون ژست تلویزیون نگاه کردنت بشم فسقلیییییی     از مبلا میکشی بالا ....لی لی حوضک میگی...       پ ن 1: دندونای...
22 ارديبهشت 1394

روز پدر مبارک...

پدر که باشی... پدركه باشي سردت مي شود ولي كت برشانه فرزند مي اندازي. چهره ات خشن مي شودودلت دريايي، آرام نمي گيري تاتكه ناني بياوري پدركه باشي،مي خواهي ولي نمي شود، نمي شودكه نمي شود. دربلندايي ازاين شهرت مشت نشدن هابرزمين مي كوبي. پدركه باشي عصا مي خواهي ولي نمي گويي . هرروز خم ترازديروز،مقابل آينه تمرين محكم ايستادن مي كني. پدركه باشي حساس مي شوي به هرنگاه پرحسرت فرزند به دنيا، تمام وجود خودت رامحكوم آرزوهايش مي كني! پدركه باشي دركتابي جايي نداري وهيچ جايي زيرپايت نيست . بي منت ازاين غريبه گي هايت مي گذري تاپدرباشي . پشت خنده هايت فقط سكوت ميكني. پدركه باشي به جرم پدربودنت حكم هميشه دويدن را برايت مي برند ، ...
11 ارديبهشت 1394

فروردین94

سلام نازدار مامان مامان جون نوزدهم این ماه عمل داشت. به خاطر همین مجبور شدیم بابا رو تنها بزاریم و بریم پیش همدان. باباجون برات از بیمارستان یه هدیه خریده بود. یه خرس کنترلی خوشگل: خونه مامان جون حسابی با کیان بازی کردی . سوار سه چرخه کیان میشدی و خودت هم مواظب بودی نیفتی.   ناخنای پاتو هم خاله جون زحمت کشده لاک زده!!   آخر هفته هم بابا اومد دنبالمون تا هم برگردیم خونه و هم سری به خونه مادرجون بزنه که داره یسازه. تقریبا دیگه آخرای کارشه و خدا بخواد چیزی نمونده تموم شه:   این روزا خیلی شیطون و بازیگوش شدی. تا مشغول کار میشم میبینم رفتی وسط آشپزخون...
1 ارديبهشت 1394
1