یک حس عجیب
خیلی وقته از خواب پاشدم. اما انگار النا حس از خواب پا شدن نداره. دلم نمیاد بیدارش کنم.سرش از رو بالش افتاده. بالش رو زیر سرش درست میکنم. اما اونقدر خوابه که دلش نمیخواد چشماش باز کنه. چه معصومیت عجیبی تو خواب یه بچه هست... حوصله هیچ کاری ندارم. خونه ریخت و پاشه. پر از اسباب بازی های ریز و درشت النا. یه هویی حواسم میره به سرکار رفتن. که اگه سرکار بودم النا الان کجا و پیش کی بود.چکار میکرد... همین فکرایی که اگه اجازه داده بود الان سرکار بودم. همین فکرایی که هر بار بعد هر مصاحبه نتونسته بودم بهشون غلبه کنم و هربار منصرف شدم. همین فکرا دوباره کلافم میکنه. بلند میشم اسباب بازی ها رو میریزم داخل سبد. ...
نویسنده :
maman zahra
12:59